ادوارد سعید مقالهٔ نسبتاً مشهوری دارد که از اولین (و آخرین) تجربهٔ دیدار نزدیکش با سارتر سخن میگوید. سعید در سال 2000 پس از 20 سال شرح ماوقع این دیدار را منتشر کرد. درواقع این گزارش بهلحاظ معرفی شرایط تاریخی روشنفکران فرانسه و برخی فعالان در مسئلهٔ فلسطین از طرفی و همچنین اشارتهای سعید دربارهٔ فوکو و بهویژه دوبوار (برای ما ایرانیان) سرشار از بصیرت است.
این مقاله را نخستین بار دکتر اباذری سر کلاس جامعهشناسی ادبیات، پس از آنکه یک جلسه مفصل و مشتاقانه دربارهٔ فلسطین، حماس و علت پیروزی آنها و آتشبس اسرائیل پس از حملهٔ گستردهٔ 2008-2009 به نوار غزه صحبت کرد، معرفی کرد. دقیقاً بهخاطر دارم که با چه شعف و اشتیاقی (با بیش از یک ساعت تأخیر) سر کلاس آمد و گفت چرا شما خوشحال نیستید؟ بچهها پرسیدند از چه؟ گفت مگر نشنیدهاید؟ اسرائیل اعلام آتشبس کرده. همهٔ ما مبهوت مانده بودیم از موضع اباذری و کسی توقع چنین موضعگیریای از او نداشت. بعد شروع کرد از تاریخچهٔ بحران گفت، از اینکه اروپا در برابر هولوکاست و کشتار یهودیان، چه 100 نفر چه 6 میلیون نفر، احساس گناه میکرد و این تظاهراتهای خیابانی در اروپا در حمایت از غزه در تاریخ پس از جنگ سابقه نداشته، چرا که اروپا همواره در قبال مسئلهٔ فلسطین جانب اسرائیل را گرفته و بسیار محافظهکارانه رفتار کرده بود. اباذری اشارهای کلی هم کرد به این نقل سعید، که حتی سارتر که یگانه آزادیخواهی بود که جایزهٔ نوبل را رد کرده بود و تمامی جنبشهای آزادیخواه بهنوعی وی را رهبر معنوی خود میدانستند نیز حامی فلسطین نبود. سارتر که در حمایت، امضای بیانه و موضعگیریهای روشن سیاسی در حمایت از جنبشهای آزادیخواه اصلاً کم نگذاشته بود (حتی مشهور است که چندین بیانه در محکومیت اقدامات محمدرضا شاه امضا کرده بود)، موضعی بسیار محافظهکارانه در برابر اسرائیل داشت و درواقع جانب اسرائیل را میگرفت.
پس از قضیهٔ کلاس این مقاله را پیدا کردم و شروع به ترجمه کردم. حاصل ترجمه چیزی است که در ادامه آوردهام. این مقاله را برای خبرآنلاین هم فرستادم تا منتشر کنند. به دلیل طولانی بودن آنرا در روزنامه منتشر نکردند، ولی در سایت خبرگزاری منتشر شد.
میتوانید مقاله به فرمت پیدیاف را اینجا بخوانید و دریافت کنید. متن انگلیسی مقاله را نیز در سایت الاهرام خواهید یافت. چند توضیح کوتاه:
1. متن سعید سرشار از کنایات و الفاظ استعاری بود. تا جایی که توانستم و سوادم اجازه داد منظور را با معادلهای فارسی منتقل کردهام.
2. تمامی نامها بههمراه معادل لاتین آن آمده است، تا امکان جستجو در اینترنت به سادگی میسر باشد.
3. تمامی موارد در کروشه از من و پرانتزها از خود سعید است.
4. برای روشن شدن برخی (و فقط برخی) مفاهیم پانوشت اضافه کردم. برای خیلی از شخصیتها، کتابها و مکانها میشد پانوشت آورد، ولی چنین نکردم.
متن را در ادامه بخوانید…
سارتر و اعراب: یک پانوشت
ادوارد سعید
هفتهنامهٔ الاهرام، 18-24 مه 2000، شمارهٔ 482
یکی از مشهورترین روشنفکران، ژان-پل سارتر [Jean-Paul Sartre] تا همین اواخر از نظرها پنهان بود. مدت کوتاهی پس از مرگش در 1980، بهدلیل بیبصیرتیاش [blindness] در مورد اردوگاههای کار شوروی [Glugs] مورد حمله قرار گرفته بود، و حتی بهخاطر اگزیستانسیالیسم انسانگرایانهاش بهدلیل خوشبینی، ارادهگرایی و وسعت پرتکاپوی محض [sheer energetic reach] آن مورد تمسخر قرار گرفته بود. کل رسالت سارتر نسبت به کسانی ملقب به فیلسوفان جدید [Nouveaux Philosophes] که دستاورد میانمایهشان فقط برای یک ضدکمونیست مشتاق جلب توجه میکرد، و برای پساساختارگرایان و پستمدرنیستهایی که - با کمی استثنا - به خودشیفتگی تکنولوژیکی عبوسی دچار شدهبودند، از آن نوعی که بهشدن از پوپولیسم سارتر و سیاست عمومی قهرمانانهٔ او انتقاد میکرد، اهانتآمیز بود. پهنهٔ وسیع کارهای سارتر بهعنوان رماننویس، مقالهنویس، نمایشنامهنویس، زندگینامهنویس، فیلسوف، روشنفکر سیاسی، فعال درگیر، بهنظر میرسید افراد بیشتری را دفع کند تا خوانندگانی برای او فراهم آورد، تا اینکه از مرشد [Maître à penser] فرانسوی با بیشترین نقل قول و ارجاع به او، تبدیل به کمترین خواندهشده و تحلیل شده، همگی در پهنهای حدود 20 سال شد. موضعگیریهای شجاعانهٔ او دربارهٔ الجزیره و ویتنام، کارهایش در حمایت از مهاجرین، ظهور جسورانهاش بهعنوان یک مائوئیست رادیکال درطول تظاهرات 1968 دانشجویان در پاریس، و همچنین احاطهٔ بینظیر و تمایز ادبیاش (که بهخاطر آن جایزهٔ نوبل را بُرد و رَد کرد) فراموش شد. او تبدیل به یک افترازن سابقاً مشهور شد، بهجز دنیای انگلیسیزبان که در آن هرگز بهعنوان یک فیلسوف جدی گرفته نشده بود و همواره با غرور بهعنوان یک رماننویس و سرگذشتنامهنویس عجیب [quaint occasional] خوانده میشد، که بهطورِ ناکافی ضدکمونیست است، نه کاملاً شیک و متقاعدکننده همچون کامو (ی خیلی کماستعدادتر).
پس از آن همچون بسیاری چیزهای فرانسوی، مُد شروع به بازگشت بهعقب کرد، یا از دور اینطور بهنظر میرسید. چندین کتاب دربارهٔ او بهبازار آمد، و یکبارِ دیگر او (احتمالاً فقط برایِ مدتِ کوتاهی) موضوعِ صحبت - نه دقیقاً برای مطالعه یا بازاندیشی - شد. برای نسلِ من او همواره یکی از بزرگترین قهرمانانِ قرن 20ام بود، مردی که بصیرت و رهآوردِ فکریاش در خدمت تقریباً هر جنبشِ پیشرویی در زمان ما بود. بااینوجود هرگز کسی احساس نمیکرد که او لغزشناپذیر یا پیامبرگونه باشد. در مقابل سارتر را بهخاطر تلاشی که برای فهم موقعیتها میکرد و در موقع لزوم برای جنبشهای سیاسی همبستگی تدارک میدید، و [بهخاطر] اینکه هرگز فروتن یا گریزان نبود، مورد تحسین قرار میدادند. ممکن بود اشتباه کند، و بارها مرتکب خطا یا گزافهگویی شده بود، اما همواره بزرگتر از زندگی بود، و برای خوانندهای چون من تقریباً همهٔ نوشتههایِ او به دلیلِ جسارتِ محضاش، آزادیاش (حتی آزادیاش که درازگویی کند)، و روحِ سخاوتمنداش جالب توجه است. بهجز یک نمونهٔ ویژهٔ واضح، که میخواهم در اینجا شرح دهم.
چیزی که ترغیبام میکند چنین کنم دو بررسی [review] افسونگر و دلسردکننده دربارهٔ سفرش به مصر در اوایلِ 1967 است که ماهِ گذشته در کتابِ ضمیمهٔ هفتهنامهٔ الاهرام (شمارهٔ 477، 13-19 آوریل 2000) منتشر شد. تجربهٔ شخصیِ ناراحتکنندهٔ من با سارتر یک اپیزودِ خیلی کوچک در یک زندگیِ بزرگ بود، اما شاید ارزشِ یادآوری را هم بهخاطر طنز و هم تلخیاش داشته باشد. نیمهٔ اول ژانویهٔ 1979 بود و من در نیویورک در خانه درتدارک یکی از کلاسهایم بودم. زنگِ در رسیدنِ یک تلگرام را اعلام کرد و وقتی آنرا باز کردم، با اشتیاق دیدم که از پاریس است. «شما توسط له تام مدرن [Les Temps modernes=عصر مدرن] برای شرکت در سمینار صلح در خاورمیانه در پاریس، 13 و 14 مارس امسال دعوت شدهاید. لطفاً پاسخ دهید. سیمون دوبوار [Simone de Beauvoir] و ژان-پل سارتر.» ابتدا فکر کردم که پیغام نوعی شوخی است: کسی مثلِ من امکان ندارد چنین نامهٔ رسمیِ مهمی را از چنین چهرههایِ افسانهایای دریافت کند. این میتوانست دعوتنامهای از کازیما [Cosima] و ریچارد واگنر [Richard Wagner] باشد برای رفتن به بایرویت [Bayreuth]، یا دعوتنامهای از طرف تی اس الیوت [T. S. Eliot] و ویرجینیا وولف [Virginia Woolf] برای گذراندن یک بعدازظهر در دفتر دایال[1]. دو روز طول کشید تا با دوستان مختلفی در نیویورک و پاریس بررسی کنم که آیا تلگرام اصل بوده، و زمانِ بسیار کمتری تا اینکه مرا بلاشرط پذیرفتهاند را معنا کنم (بعد از آن بود که آموختم له مدالیته [les modalités]، اصطلاح فرانسوی برای مخارج سفر، باید توسط له تام مدرن پرداخت میشد، نشریهٔ معروفی که توسط سارتر بعد از جنگ تأسیس شده بود). چند هفته بعد در پاریس بودم.
وقتی رسیدم، نامهٔ کوتاه و مرموزی از سارتر و دوبوار در هتلی معمولی که در محلهٔ لاتین رزرو کرده بودم، در انتظارم بود. «به دلایل امنیتی،» پیغام ادامه میداد، «دیدارها در خانهٔ میشل فوکو برگزار خواهد شد.» آدرسی به من داده شد، و ساعتِ 10 صبحِ روزِ بعد به آپارتمانِ بزرگِ فوکو رسیدم تا برخی از افراد - بهجز خود سارتر - را ببینم که در حال قدمزدن بودند. هرگز کسی توضیح نداد که آن «دلایل امنیتی» مرموز چه بود که محل اجلاس را تغییر داد، اگر چه در نتیجه جوِ توطئهآمیزی را کاملاً بیجهت بر مذاکرات ما افکند. دوبوار با دستار [turban] معروفاش آنجا بود، و برای همه درموردِ سفرِ آیندهاش بههمراه کِیت میلت [Kate Millett] به تهران، که در آن قصد داشتند برایِ تظاهراتی علیه چادر برنامهریزی کنند، نطق میکرد؛ کلیت این ایده بهطور مغرورانهای [patronisingly] احمقانه بهنظرم رسید، و با اینکه مشتاق بودن بشنوم دوبوار چه میگوید، دریافتم که او کاملاً عبث حرف میزند و کاملاً بالاتر از آنکه بتوان در آن لحظه با او بحث کرد. بهعلاوه او پس از ساعتی یا بیشتر رفت (درست پیش از رسیدن سارتر) و دیگر دیده نشد.
فوکو آنجا بود، اما خیلی سریع برایم روشن کرد که او چیزی دربارهٔ موضوع سمینار ندارد که بگوید، و بهزودی برای برنامهٔ تحقیقاتیِ روزانهاش در بیبلیوتک ناسیونال [Bibliotheque Nationale] آنجا را ترک خواهد کرد. خوشحال بودم که کتابم، آغازها بهآسانی در یکی از قفسههایِ کتابخانهاش - که پر بود از کتابها، کاغذها، و مجلههایی که بهطور مرتبی چیدهشده بودند - دیده میشد. بااینکه با هم صمیمانه گپ زدیم، فقط چند سال بعد بود (درواقع یک دهه پس از مرگش در 1984) که فهمیدم چرا فوکو چنین بیمیل با من دربارهٔ سیاست در خاورمیانه صحبت میکند. دیدیه اریبون [Didier Eribon] و جیمز میلر [James Miller]، هردو در زندگینامهٔ او فاش کردهاند که در 1967 او در تونس درس میداده و بهسرعت در اوضاعِ غیرعادیِ کمی پس از ناآرامیِ ژوئن، از کشور خارج شده است. فوکو گفته بود دلیل اینکه داوطلبانه آنجا را ترک کرده، ترسش از بلواهای «ضدسامی [anti-Semitic]» ضداسرائیلی آن زمان بوده، که در هر شهر عربی پس از شکستِ اعراب متعارف بوده. یک همکارِ تونسیِ او در دپارتمانِ فلسفهٔ دانشگاهِ تونس برای من داستانِ متفاوتی را اوایل دههٔ 80 تعریف کرد: او میگفت، فوکو، بهخاطر فعالیتهای همجنسگرایانهاش با دانشجویان جوان اخراج شد. هنوز ایدهای ندارم که کدام روایت درست است. در زمان سمینار پاریس، فوکو برایم تعریف کرد که تازه از اقامتی موقت در ایران، بهعنوانِ نمایندهٔ کوریره دلا سرا [Corriere della Sera]، برگشته است. در خاطرم هست که او دربارهٔ روزهای اولیهٔ انقلاب اسلامی میگفت: «خیلی هیجانانگیز بود، خیلی عجیب، دیوانهوار.» گمان میکنم از او شنیدم (احتمالاً بهاشتباه) که درطول اقامتش در تهران، با کلاهگیس تغییر چهره داده بود، هرچند کمی پس از آنکه مقالاتش منتشر شد، بهسرعت خود را از همهٔ مسائل ایرانیان دور نگه داشت. نهایتاً در اواخر دههٔ 80، ژیل دلوز [Gilles Deleuze] به من گفت او و فوکو، که هنگامی صمیمیترین دوستها بودند، نهایتاً دوستی را به خاطر تفاوتهایشان درمورد فلسطین بههم زدهاند، فوکو با بیان پشتیبانی از اسرائیل، دلوز از فلسطینیان. بههمین دلیل تعجبی نداشت که او نمیخواست با من یا هرکس دیگر در آنجا راجعبه خاورمیانه صحبت کند.
آپارتمان فوکو، باوجود وسعت و راحتیِ بیاندازهاش، مطلقاً سفید و زاهدانه بود، دقیقاً بازنمایِ فیلسوفِ منزوی و اندیشمندِ سختگیری که بهنظر میرسید تنها در آن زندگی میکند. تعداد کمی فلسطینی و یهودی اسرائیلی آنجا بودند، که از میانشان فقط ابراهیم دقاق [Ibrahium Dakkak] را شناختم، که در آن زمان دوست خوب اورشلیم شده بود، نافذ نزال [Nafez Nazzal]، مدرس بیرزیت[2] که کمی در آمریکا او را میشناختم، و یهوشوفات هارکابی [Yehoshafat Harkabi]، اسرائیلی برجسته در حوزهٔ «ذهنِ عرب» و رئیسِ سابقِ اطلاعاتِ نظامیِ اسرائیلی که بهدلیل فراخوان اشتباه ارتش به آمادهباش، مورد خشم گلدا مایر [Golda Meir] قرار گرفته بود. سه سال پیش، من مدت یک سال را با او در مرکز مطالعات پیشرفتهٔ استنفورد دربارهٔ علوم رفتاری گذرانده بودم، جایی که همکار بودیم، اما هرگز ارتباط زیادی با هم نداشتیم. این رابطه همواره مؤدبانه اما سرد [uncordial] بود. در پاریس چنین بهنظر میرسید که او در روند تغییر موضعش برای تبدیل شدن به نماد صلح پیشتاز اسرائیل باشد، مردی که زود بود صراحتاً دربارهٔ نیاز به یک دولتِ فلسطینی صحبت کند، چیزی که او گمان میکرد یک پیشرفت استراتژیک از دیدگاه اسرائیل است.
مابقیِ شرکتکنندگان بیشتر اسرائیلی یا یهودیانِ فرانسوی بودند. آنها طیفی از خیلی مذهبی تا خیلی سکولار را پوشش میدادند، هرچند همگی کم یا زیاد طرفدار صهیونیسم بودند. یکی از آنان، الی بن گال [Eli Ben Gal]، بهنظر میرسید سابقهٔ دوستیِ طولانیای با سارتر دارد: بعداً به ما گفته شد که او راهنمایِ سارتر در سفر اخیرش به اسرائیل بوده. اما وقتی آن مردِ بزرگ ظاهر شد، کاملاً از زمان قرار گذشته بود، من از پیری و شکستگیِ او جا خوردم. بهخاطر دارم که بیهوده و بهطرزی احمقانه فوکو را به او معرفی میکردند (گویی که آنها همدیگر را پیش از آن تمام و کمال نمیشناختند)، و همچنین یادم هست که از ابتدا چقدر روشن بهنظرم میرسید که سارتر بهطور پیوسته توسط جمع کمی از همراهاناش که کاملاً وابسته به آنها بود و برای او کاسبی اصلی آنها بود، احاطه، پشتیبانی و تحریک میشد. یکی از آنها، دخترخواندهاش بود که بعداً فهمیدم متولی آثاراش [literary executor] است؛ بهمن گفته شد که او الجزایری الاصل است. دیگری پییر ویکتور [Pierre Victor]، مائوئیست سابق و همکار سارتر در انتشار [نشریهٔ] - اکنون مردهٔ - گُوش پرولتارین [Gauche Proletarienne] بود، که اکنون فردی عمیقاً مذهبی، و بهتصورِ من، یهودی ارتدکسی شده بود. فهمیدنِ متعاقبِ - بهواسطهٔ یکی از همکارانِ نشریه که در آن اطراف پرسه میزد - اینکه ویکتور یک یهودیِ مصری بوده بهنام بنی لوی [Benny Levy]، و برادر عادل رفعت [Adel Rafa’t]، یکی از بهاصطلاح دونفر محمود حسین [Mahmoud Hussein] بوده (دیگری بهجت النادی [Bahgat El-Nadi]: این دو نفر تحت این نام در یونسکو کار میکردند که «محمود حسین» مبارزات طبقاتی در مصر را نگاشت، مطالعهای مشهور که توسط مسپرو [Maspero] منتشر شد) متعجبام کرد. بهنظر میرسید هیچچیز مصریای دربارهٔ ویکتور وجود نداشت؛ او بهعنوان یک روشنفکرِ ساحلِ چپ پاریس[3] [Left Bank Parisian intellectual]، نیممتفکر، نیمکلاهبردار، در جلسه شرکت کرده بود. فردِ سوم هلن فون بولو [Hélène von Bulow] بود، یک زنِ سهزبانه که در آن نشریه کار میکرد و هرچیزی را برای سارتر ترجمه میکرد. کمی تعجب کردم و ناامید شدم از اینکه فهمیدم علیرغم این واقعیت که او زمانی را در آلمان گذرانده و نهفقط دربارهٔ هایدگر [Heidegger]، که دربارهٔ فاکنر [Faulkner] و دوس پاسوس [Dos Passos] هم نوشته است، نه آلمانی میداند و نه انگلیسی. فون بولو، زنی دوستداشتنی و برازنده، برای دو روز سمینار در کنار سارتر ماند، و ترجمهٔ همزمان را در گوش او زمزمه میکرد. بهجز یک فلسطینی از وین که فقط میتوانست عربی یا آلمانی حرف بزند، بحثِ ما انگلیسی بود. اینکه چه میزان از آنچه به سارتر انتقال یافت حقیقتاً فهم شد را هرگز نخواهم فهمید، اما این (برای من و دیگران) عمیقاً نگرانکننده بود که او در خلال تمامی مذاکرات روز اول ساکت ماند. میشل کنتا [Michel Contat]، زندگینامهنویس سارتر هم آنجا بود، اما مشارکت نکرد.
در یک ناهار که بهنظرم بهشیوهٔ فرانسوی بود - و در شرایطِ دیگر ممکن است یک ساعت یا بیشتر طول بکشد - کار بسیار دشواری بود که در رستورانی نسبتاً دور برگزار میشد، و چون باران یکسره میبارید، انتقال همه با تاکسیها، منتظر شدن برای یک غذای چهار-وعدهای، و سپس برگرداندنِ مجددِ گروه، کاری دشوار بود که سه ساعت و نیم طول کشید. ازاینرو در روزِ اولْ بحثِ ما دربارهٔ صلح زیاد طول نکشید. موضوعاتِ بحث توسط ویکتور بدون مشورت با کسی که من بشناسم چیده شد. بهزودی حس کردم که او فقط قانون خودش را درنظر دارد، تااندازهای بهخاطرِ بستگیِ ممتازاش با سارتر (با کسی که او گهگاه پچپچ میکرد)، تااندازهای بهخاطرِ اعتماد بهنفسِ والایش، کسی ممکن است بگوید متکبرانهاش. برطبق نظر او باید روی این موارد بحث میشد: 1) ارزشِ پیمانِ صلح بین مصر و اسرائیل (آن موقع زمانِ کمپ دیوید بود)، 2) صلح بین اسرائیل و بهطور کلی جهانِ عرب، و 3) شرایطِ نسبتاً عمیقتری دربارهٔ وجود همزمان که ممکن است بین اسرائیل و جهان عرب اطراف روی دهد. هیچیک از عربها از این خوشحال نبودند، در مورد من بهاین دلیل که بهنظر میرسید این موضوع ابعادِ فلسطینی را بهسادگی نادیده میگیرد. دقاق از کلِ برنامه ناخشنود بود، و درواقع بعد از روزِ اول آنرا ترک کرد. او قول داده بود که روشنفکرانِ مصری حضور خواهند داشت، و وقتی آنها آنطور که موافقت شده بود نیامدند، او احساس کرد که نمیتواند بیشتر از نیمی [از برنامه را] بماند.
در طولِ روز به آرامی متوجه شدم که مقدار زیادی از مذاکرات پیشتر انجام شده که منجر به سمینار شده، و اینکه با شرکتکنندگانی از جهانِ عرب که آنجا بودند با هرنوع ساخت و پاخت [wheeling and dealing] از پیش مصالحه کردهبودند و [گفتارشان را] مختصر کرده بودند. تاحدی ناراحت بودم که در هیچیک از این موارد دخالت داده نشدهام. با شک و تردید به فکر رفتم: شاید خیلی خام و مشتاق بودم که برای دیدنِ سارتر به پاریس بیایم. برنامهٔ سخنرانیای برای امانوئل لویناس [Emmanuel Levinas] بود اما همچون مصریها هرگز حضور پیدا نکرد. در ضمن برنامهٔ تمامیِ مکالمات ضبط شد و متعاقباً در شمارهٔ ویژهای از له تام مدرن (سپتامبر 1979) چاپ شد. بهنظرم این کاملاً ناخوشایند بود که همهٔ ما کم و بیش زمینههایی مأنوسی را بررسی کردیم، اما با تلاقیِ اندکِ اندیشهها یا اکتشافات جالب جدید.
تا حدی تصور میکردم که تمامیِ این رویداد عمدتاً یک تمرینِ شفاهی است که باید با آن آغاز کرد، اما مسلماً آمده بودم چرا که هیچ کس نبود که جلسه را تشکیل دهد، بهجز سارتر. دوبوار خود را یک ناامیدِ جدی نشان داد، و بهعلاوه او جلسه را پس از یک سخنرانیِ طولانیِ یک ساعته از یاوههایِ خودسرانه دربارهٔ اسلام و پوششِ زنان ترک کرد. به همین دلایل از غیبتاش متأسف نشدم؛ بعداً متقاعد شدم که او چیزها را زنده و جالب میکرد. اما حضورِ سارتر، یا چیزی که حضور خوانده میشد، بهطور عجیبی منفعلانه، غیر مؤثر، و بیاحساس بود. او ساعتها تا پایان مطلقاً چیزی نگفت. سرِ ناهار او مقابلِ من نشسته بود، دلشکسته بهنظر میرسید و کاملاً خاموش، طوریکه برای مدت زیادی تخممرغ و مایونز به سختی از صورتش میریخت[4]. سعی کردم گفتگویی با او داشته باشم، اما بهجایی نرسیدم. شاید کَر بود، اما مطمئن نیستم. درهرحال او در نظرِ من همانندِ یک نسخهٔ شبحزده [haunted] از خودِ قبلیاش بود، زشتی مثالزدنیاش، پیپاش و لباسهای بُنجُلاش همچون اثاثیهای بود اطرافِ یک سکوی متروک. در آن زمان من بهشدت در زمینهٔ مسائلِ سیاسیِ فلسطین فعال بودم: در 1977 عضوِ شورایِ ملی شدم، و درغالب بازدیدهایِ مکررم از بیروت (در طول جنگ داخلی لبنان) برای دیدن مادرم، بهطورِ منظم عرفات و بسیاری از رهبرانِ دیگر آنروز را میدیدم. تصور میکردم که این یک دستاوردِ بزرگ است که سارتر را در آن لحظهٔ حساس از رقابت کُشندهمان با اسرائیل برای صدورِ یک بیانیهٔ طرفدارانهٔ فلسطین ترغیب کنم.
در خلالِ ناهار و جلسهٔ بعدازظهر من پییر ویکتور را بهعنوان یک رئیسِ ایستگاهِ سمینار که سارتر هم خود یکی از قطارهایش بود، شناختم. علاوه بر پچپچهای مرموزشان سر میز، او و ویکتور گهگاه بلند میشدند؛ ویکتور پیرمردِ بیقرار را به بیرون هدایت میکرد، به سرعت با او صحبت میکرد، یکی دو بار سری تکان میداد، و بعد برمیگشتند. در این میان هر یک از اعضایِ سمینار میخواست صحبت خود را ارائه دهد، لذا غیرممکن بود که بتوان استدلالی را پروراند، بههرصورت بهزودی روشن شد که کمک به اسرائیل (که امروزه عادیسازی [normalisation] نامیده میشود) موضوع واقعیِ جلسه بوده است، نه [کمک به] اعراب یا فلسطینیها. چندین تن از اعراب قبل از من تلاش کردند تا برخی از روشنفکرانِ بزرگ را دربارهٔ عدالت در موضوعِ منازعهٔ خود متقاعد کنند به این امید که او به آرنولد توینبی [Arnold Toynbee] یا سین مکبراید [Sean McBride] دیگری بدل شوند. تعداد کمی از این عالیجنابان اینگونه شدند. به نظر من میرسید که سارتر ارزشِ این تلاش را دارد به این دلیل که من نمیتوانستم موضعِ او در قضیهٔ الجزایر را فراموش کنم، که به عنوان یک فرانسوی قطعاً باید دشوارتر از یک موضع انتقادی از اسرائیل میبود. البته من اشتباه میکردم.
همچنان که بحث پرطمطراق و غیرجالب پیش میرفت، دائماً به یاد خود میانداختم که من به فرانسه آمدهام که به چیزی که سارتر میگوید گوش دهم نه افرادی که نظراتشان را میدانستم و آنها را چندان جذاب نمییافتم. ازاینرو با گستاخی اوایل بعدازظهر جلسه را قطع کردم و اصرار کردم که فوراً از سارتر بشنویم. این موجب آشفتگی در میان همراهان [سارتر] شد. سمینار به تعویق افتاد تا مشورتِ سریعی بین آنها صورت گیرد. من تمام این قضیه را مضحک و در عین حال تأسفبار یافتم چرا که سارتر بهویژه خود هیچ نقشِ مشهودی در این مشورت نداشت. نهایتاً ما توسط پییر ویکتورِ آشکارا عصبانی دور میز جمع شدیم و او با بدیُمنیِ یک سناتورِ رومی گفت: «سارتر فردا صحبت میکند.»[5] ازاینرو ما، مشتاقانه در انتظار جلسهٔ صبح روز بعد، مرخص شدیم.
مطمئناً سارتر چیزی برای ما داشت: یک متن تایپشدهٔ آمادهٔ دوصفحهای - من اکنون کاملاً از روی خاطرهٔ بیست سال پیشم مینویسم - که شجاعت انور سادات را با پیشپاافتادهترین ابتذالی که قابل تصور است، تحسین کرد. اکنون بهخاطر ندارم که چقدر دربارهٔ فلسطین یا منطقه یا گذشتهٔ تراژیک گفته شد. مطمئناً هیچ اشارهای به استعمارِ مهاجران توسط اسرائیل، که از بسیاری جهات شبیه کارِ فرانسه در الجزایر بود، نشد. این سخنرانی تقریباً بهاندازهٔ یک گزارشِ رویترز آموزنده بود، که مشخصاً توسط ویکتور جسور نوشتهشده بود تا سارتر را، که بهنظر میرسید کاملاً تحتِ امرِ اوست، از مخمصه نجات دهد. من کاملاً بههم ریختم وقتی دریافتم که این قهرمانِ روشنفکری در سالهای آخرش تسلیمِ چنین مرشدِ مُرتجعی شده است، و مبارزِ سابقِ عرصهٔ ستمدیدگان، در موضوعِ فلسطین چیزی بیش از تحسینِ مُتعارف و ژورنالیستی یک رهبرِ از پیش مشهورِ مصری برای عرضه ندارد. باقیِ روز سارتر به سکوتاش ادامه داد، و جلسه همانند قبل پیش رفت. من بهیاد یک داستان مشکوک افتادم که سارتر بیست سال قبل برای ملاقات با فانون (که در آن زمان از سرطان خون مرده بود) به رم سفر کرد و او را دربارهٔ دِرام الجزایر (بر طبق داستان) 16 ساعت ممتد نصیحت کرد، تا اینکه سیمون او را از این کار بازداشت. آن سارتر برای همیشه رفته بود.
وقتی رونوشتِ سمینار چند ماه بعد منتشر شد مداخلهٔ سارتر ویرایش شده بود و حتی بیش از پیش بیضرر گشته بود. نمیتوانستم تصور کنم چرا؛ و تلاش هم نکردم که بفهمم. هرچند هنوز شمارهٔ له تام مدرن را که همهٔ ما در آن بهچشم میخوریم را دارم، قادر نبودم که خود را وادار کنم که بیش از چند چکیده را بازخوانی کنم، امروز صفحات آن کاملاً عادی و غیرجالب بهنظرم میرسند. بدینسان من بهپاریس رفتم تا از سارتر بشنوم همچنان که سارتر به مصر دعوت شد، تا روشنفکران عرب با او مقالات و گفتگو کنند، دقیقاً با همان نتیجه، بااینحال اگر نگویم مواجههٔ من لکهٔ ننگ بود، مُلوّن بود، با حضور یک واسطهٔ غیرجذاب، پییر ویکتور، که گمان میکنم از آن موقع در گمنامیای که شایستهٔ آن بود ناپدید شد. گمان میکردم پس از آن همچون فبریس[6] در جستجوی نبرد واترلو ناموفق و ناامید بودم.
یک پانوشت دیگر. چند هفته پیش تصادفاً برنامهٔ هفتگیِ بحثِ فرهنگیِ [Bouillon de culture] برنارد پیوُ [Bernard Pivot]، را دیدم که در تلویزیونِ فرانسه نمایش داده شده بود و کمی بعد مجدداً در ایالاتِ متحده بهنمایش درمیآمد. برنامه پیرامونِ سارتر بود، اعادهٔ حیثیتِ آرام پس از مرگش، برجستگیِ جدیدش بهرغم انتقاداتِ مستمر از معاصی سیاسیِ او. برنارد هانری-لوی [Bernard Henri-Lévy] که بهندرت کسی در کیفیتِ ذهن و شجاعتِ سیاسی میتواند تا اینحد با سارتر متفاوت باشد، آنجا بود تا مطالعهٔ ظاهراً تصدیقشدهٔ خود پیرامون فیلسوفِ پیر را عرضه کند. (اعتراف میکنم که آنرا نخواندهام، و برنامهای برای خواندنش ندارم.) هانری لویِ مغرور گفت، خیلی هم بد نبود، چراکه چیزهایی دربارهٔ سارتر هست که دائماً تحسین میشد و بهلحاظ سیاسی درست بود. هانری لوی این را به این هدف گفت تا چیزی را که نقادی محکم سارتر میدانست (و توسط پاول جانسون [Paul Johnson] به سرود تهوعآوری [nauseating mantra] تبدیل شده بود)، در این مورد که همواره پیرامون کمونسیم برخطا بوده، متعادل کند. هانری لوی گفت «بهعنوان مثال سابقهٔ سارتر دربارهٔ اسرائیل بیعیب بود: او هرگز منحرف نشد و یک پشتیبان تمامعیار دولت یهودی باقی ماند.» کلماتِ «سابقهٔ سارتر دربارهٔ اسرائیل بیعیب بود» یک نقل قول نزدیکِ کلمه به کلمه است.
به دلایلی که همچنان نمیتوانیم دربارهٔ آن مطمئن باشیم، سارتر واقعاً در موضعِ مبناییِ طرفداری از صهیونیسم ثابت ماند. چه به این دلیل که [شاید] ضدسامی شناخته شود، یا بهدلیل اینکه [ممکن است] پیرامونِ هولوکاست احساسِ گناه میکرد، یا اینکه بهخود اجازه نمیداد هیچ تقدیرِ عمیقی از فلسطینیان بهعنوان قربانیان و رزمندگان علیه بیعدالتی اسرائیل کند، یا به دلایلِ دیگری که هرگز نخواهم فهمید. تمام آنچه میدانم این است که بهعنوان یک مردِ خیلی پیر تقریباً مشابه موقعی بود که کمی جوانتر بود: ناامیدیِ تلخ از هر عربی (غیرالجزایریای) که او را بهدلیل مواضعِ دیگر و کارش تحسین میکرد. مسلماً برتراند راسل [Bertrand Russell] بهتر از سارتر بود، و در سالهای واپسیناش (هرچند وانمود کرد، و شاید برخی بگویند کاملاً توسط همکلاسی سابق من در پرینستون و دوست سابقم رالف شونمان دستکاری شد) درواقع مواضعِ انتقادیِ منصنافهای دربرابرِ سیاستهایِ اسرائیل دربارهٔ اعراب اتخاذ میکرد. شاید لازم باشد بفهمیم چرا مردانِ بزرگِ پیر نهایتاً یا تسیلمِ خواستهٔ جوانترها میشوند، یا [تسلیمِ] نوعی تمکینِ انعطافناپذیر به اعتقاداتِ سیاسیِ غیرقابلِ تغییر. این فکرِ دلسردکنندهای برای اندیشیدن است، اما در موردِ سارتر اینگونه بود. بهجز الجزایر، عدالتِ منازعهٔ عرب بهسادگی نمیتوانست تأثیر زیادی بر او بگذارد، و نمیدانم که آیا این تماماً بهخاطرِ اسرائیل بود یا به بهخاطرِ فقدانِ بنیادینِ همدردی به دلایلِ فرهنگی یا شاید دینی. در این مورد او کاملاً بیشباهت به دوست و معبودش ژان ژُنه [Jean Genet] بود، که اشتیاقِ عجیبِ خود به فلسطینیان را با اقامتِ موقتِ تمدیدشده با آنها و نوشتنِ [نوشتارهای] فوقالعادهٔ «چهار ساعت در صبرا و شتیلا[7] [Quatre Heures en Sabra et Chatila]» و «زندانی عشق [Le Captif amoureux]» برپا داشت.
یک سال پس از برخوردِ کوتاه و ناامیدکنندهٔ ما در پاریس سارتر درگذشت. بهروشنی بهخاطر دارم چقدر از مرگش ماتمزده شدم.
[1] دی دایال (The Dial)، مجلهای آمریکایی بود که از 1840 تا 1929 چاپ شد. از 1920 تا 1929 عرضهکنندهٔ تأثیرگذار ادبیات مدرنیستی بود.
[2] دانشگاهی در بیرزیت فلسطین، در نزدیکی رامالله.
[3] ساحل جنوبی رودخانهٔ سن در پاریس
[4] احتمالاً کنایه از ضعف و ناتوانی ناشی از پیری سارتر است (با تشکر از کامنت یکی از خوانندگان). جملهٔ اصلی چنین است:
… totally uncommunicative, with egg and mayonnaise streaming haplessly down his face for much too long a time.
[5] عبارت به فرانسوی است: Demain Sartre parlera.
[6] Fabrice (Fabrizio) del Dongo فهرمان ایتالیایی رمان «صومعهٔ پارم [La Chartreuse de Parme]» از استندال (1783 - 1842)
[7] نام صحیح این اثر چهار ساعت در شتیلا است: Quatre heures à Chatila